واله شوند و حیران
واله شوند و حیران

واله شوند و حیران

بچگی ها...

بسم الله الرحمن الرحیم 


بچه که بودیم انگشت هایمان را می گذاشتیم زمین... 

بعد می آوردیم بالا و می گفتیم :

" کلاغ، پر!"

اما حالا... 



کلاغ   کودکی هایم نشسته و عکس های سلفی اش را به اشتراک می گذارد....!!! 



سالار پناهی

بسم الله الرحمن الرحیم 

قبل از این که برود مثل همه ما، فقط یکی از اعضای خانواده بود. با ما زیر یک سقف زندگی می کرد. با ما در غمها و شادیها شریک بود و در ظاهر با ما هیچ فرقی نداشت. 
سالار بود کار می کرد درس می خواند می آمد و می رفت صدایش را می شنیدم و چهره اش را می دیدم وجودش را حس می کردیم. وقتی کار می کرد. وقتی کتاب می خواند. وقتی وضو می گرفت. وقتی نوحه می خواند، وقتی مریض می شد، تنها وقت هایی بود که او را می دیدیم. آن روزها در خانه فقط یک سالار داشتیم اما از وقتی که رفت از وقتی که کوله بارش را مصمم بست و برای همیشه رفت. 
از وقتی که هادی را بغل کرد و بوسید و رفت. از وقتی که پدر را به خاطر زحمت و مادر را به خاطر شیر، به بخشش و گذشت التماس کرد. از وقتی که از زیر قرآن گذشت و رفت، وضع در خانه، به کلی دگرگون شد. 
روزی که دلمان از غصه ماندن شکست، وضع کاملا عوض شد اینک در همه لحظه ها، یادها، خاطره ها، حرکتها، سکوتها، درهمه اشیا- اشیائی که حضور او در آئینه دل خود ضبط کرده اند در زندگی، در همه لحظات زندگی یکایک افراد خانواده او حضور دارد. 
اینک همه در گذشته خود مرور می کنیم، با تعمیق و لحظه به لحظه و قدم به قدم، به دنبال او می گردیم. به دنبال ردی، سخنی، پیامی، رازی، رمزی، اینک به دنبال او می گردیم تا شاید بدانیم او که بود؟ تا شاید بدانیم شهیدان کیستند؟ تا شاید بیابیم راز آن انتخاب را ؟ ... سالار ما قهرمان نبود، هر چند که شد، فرشته نبود، هر چند که گشت. سالار از ما بود با ما بود، خاکی و فقیر و ساده، شهیدان از مایند، از مایند تا وقتی که انتخاب نکرده اند اما کوله بار را که بستند قدم را که برداشتند، آن وقت کسی دیگری می شوند. و « سالار » ما حالا کسی دیگر گشته است. ما می گردیم به دنبال او، و اکنون او را می بینیم، اما نه با چشم دیروز و « سالار » دیروز را، او را می بینیم صد بار، هزار بار و هزاران بار، در همه جا، در خانه، در حیاط، در خیابان در کوچه در کارگاه و مدرسه. در هر جا که زندگی هست و حیات. 
در همه لحظه ها، در همه زمان، می گردیم،
پدرش آیه ای به خط او به دیوار چسبانیده است و از ورای آن آیه، چهره شاداب سالارش را نظاره می کند. مادرش گهواره کودکیش را « دژکوه » را، آن خانه سنگی فقیرانه را، سالهای سخت تنگدستی را، سال چهل و دو را و روز تولد او را، و من محو درخت توتی می شوم که پرورده دست اوست، درخت او، تناور، سرسبز و زنده قد کشیده و سایه گسترانیده است و برادرش او را آن سوی یک عکس در شیراز می بیند که سرشار از عشق و سبک ازهمه به او می گوید می روم برای شهادت و رفت. 
همه زندگی ما را اینک او پر کرده است. « سالار » زنده است، در همه مظاهر زندگی، در لحظه ای که می گذرد، در هر آیه ای که خوانده می شود، در هر سوزی که سروده می شود و سایه می گستراند.




قلمی از زنده یاد حسین پناهی در فراق برادر شهیدش 
سالار پناهی

منبع:ماهنامه وصال سال اول شماره پنجم صفحه 12

دل تو هم تنگ است

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

دلم برای تو...آیا دل تو هم تنگ است؟!
صدای هق هقِ... گویا دل تو هم تنگ است!

ببین! نمی شود این قدر دور بود از هم!
بیا... قبول... بفرما! دل تو هم تنگ است!

من از مسافت این جاده ها نمی ترسم
اگر بدانم آنجا دل تو هم تنگ است

اگر بدانم گاهی به یاد من هستی
و چند ثانیه حتی دل تو هم تنگ است-

پرنده می شوم اما... نمی پرم بی تو
پرنده می شوم و تا دل تو هم تنگ است-

برای تو پر پرواز می شوم حتی 
اگر در آن سر دنیا دل تو هم تنگ است!

اگر در آن سر دنیا...اگر در آن دنیا...
اگر بدانم هرجا دل تو هم تنگ است-

بدون مکث می آیم که باورت بشود
دلم برای تو...حالا دل تو هم تنگ است؟!




نغمه مستشارنظامی از کتاب :

در طالعت ستاره زیاد است.ماه نه!