واله شوند و حیران
واله شوند و حیران

واله شوند و حیران

خاطره شب بیست و سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

شب نوزدهم و بیست یکم محمدحسین خیلی زود خوابش برد و من نتونستم برای احیا جایی برم. موندم تو خونه و پای تلوزیون احیا گرفتم.

اما برخلاف انتظارم شب بیست و سوم محمدحسین تا 2 نصفه شب بیدار بود. 

دیدم  زیاد تمایلی به خوابیدن نداره. قبلا هم شنیده بودم که حضرت زهرا سلام الله علیها به فرزندانشون توصیه می کردند که شب بیست و سوم رو بیدار بمونند. من خاک پای حضرت زهرا سلام الله علیها هم خوشحال شدم که بچه ام امشب رو بیداره و تصمیم گرفتم ببرمش مراسم.

به همسرم گفتم ما رو ببر مهدیه نزدیک خونمون که اگر لازم شد بتونیم پیاده برگردیم خونه.

ساعت دو شب رفتیم مهدیه اینقدر شلوغ بود که به زحمت یه جای کوچیک پیدا کردم و خودم نشستم و محمدحسین رو نشوندم رو پام.

مداح داشت روضه می خوند .مجلس رو کم کم تاریک کردند و مداح حسابی گرم گرفته بود . اینقدر که پشت بلندگو  داد می زد. صدای بلندگو هم خیلی زیاد بود. مداح هم مرتب اسم امام حسین رو فریاد میزد . من که بچه نیستم دلم هوری میریخت پایین. تو تاریکی یه نگاه به محمد حسین کردم دیدم بغض کرده و از شدت ترس خیس عرق شده. برای اینکه به گریه نیوفته و بذاره تا آخر مراسم بمونم آوردمش بیرون و تو محوطه مهدیه آرومش کردم. ناراحت بودم که چرا بچه من اینقدر زودرنجه و من نمی تونم تو مراسم باشم. اما دیدم تو محوطه مهدیه کلی مادر هستند که بچه هاشون ترسیدن و دارن تو بغلشون گریه می کنن.

خیلی ناراحت شدم. مادری که بچه اش بی قراری می کنه و مدام میگه مامان بیا بریم بیا بریم چطور می تونه حال و هوای روضه رو درک کنه و به فیض برسه.

تو دلم ازون مداحی که روضه اش اینقدر پر سر و صدا بود شاکی شدم.

بعد از اتمام مراسم تو راه خونه همش تو فکر بودم که چرا کار برای اهل بیت به خصوص تو دستگاه امام حسین علیه السلام برای بعضی ها خالص نیست.

اومدم خونه و تقریبا آروم شده بودم .محمد حسین رو خوابوندم و برای اینکه خودم تا طلوع فجر بیدار بمونم شروع کردم به خوندن جلد دوم کتاب سلام بر ابراهیم که یکی از اقوام به دستم رسونده بود.

دلم خواست اول آخر کتاب رو بخونم. تو اولین خاطراتی که می خوندم رسیدم به این خاطره:





هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی برپا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت.

توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند.وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگو ها را به طرف داخل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. اجازه نمی داد رفقای جوان که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت  عمومی عزاداری را ادامه دهند.

مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. همچنین زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد! علت کار او را بعدها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و ... می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دادند.


دلم خیلی گرفت. که چرا ابراهیم دیگر در میان ما نیست.

و به قول نویسنده کتاب:

" همه دست گل به آب می دهند ... اما انگار حکایت ما فرق دارد....

 ما دست گل به خاک می دهیم"