واله شوند و حیران
واله شوند و حیران

واله شوند و حیران

به امان خدا!

بسم الله الرحمن الرحیم


 کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود... 

پیکر یکی از پیرمرد های گردان زیر آوار مانده بود. 

فقط سر او بیرون بود... 

پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد،

با تعجب نگاهش کردم.

عراقی ها فقط 100متر با من فاصله داشتند... 

پیرمرد گفت: "داری میری؟!"

گفتم :کاری دیگه نمی تونم بکنم!

گفت:"به امان خدا! سریعتر برو!"

هیچ لحظه ای در زندگی ام سخت تر از آن لحظه نبود... 


منبع :کتاب یا زهرا سلام الله علیها، خاطرات شهید محمدرضا  تورجی زاده