ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بسم الله الرحمن الرحیم
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود...
پیکر یکی از پیرمرد های گردان زیر آوار مانده بود.
فقط سر او بیرون بود...
پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد،
با تعجب نگاهش کردم.
عراقی ها فقط 100متر با من فاصله داشتند...
پیرمرد گفت: "داری میری؟!"
گفتم :کاری دیگه نمی تونم بکنم!
گفت:"به امان خدا! سریعتر برو!"
هیچ لحظه ای در زندگی ام سخت تر از آن لحظه نبود...
منبع :کتاب یا زهرا سلام الله علیها، خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده